پای در گل..

ساخت وبلاگ

دیشب ساعت یازده و نیم رسیدم خانه. هشت که رفتم پایگاه، تا نه، به برگزاری حلقه شهید مطهری گذشت. بعد محمد گفت حاج آقا فرصت دارید با بچه ها یک نیمرو دورهم بخوریم؟ نیمرو را که خوردیم سید (جانشین حوزه مقاومت) از راه رسید و طبق قرار قبلی جلسه شروع شد. این بار همه ی چهارده نفر اعضای شورای پایگاه بودند، سید هم بعنوان نماینده حوزه. یک رینگ بوکس را تصور کن با دو تیم. پانزده نفر در مقابل یکی. از اعلام استعفای آخرم حدود سه ماه می گذرد و در این سه ماه این سومین جلسه است که بچه ها برگزار می کنند. دو ساعت و نیم تمام گفتند و گفتم. حرفهایی که در این سالها خودم تک تک یادشان داده ام را حالا یکی یکی از خودشان می شنیدم و برای یافتن صغری و کبرای پاسخ تقلا می کردم. دو سال قبل که سید و حاج حسین (فرمانده حوزه) آمدند منزلمان و گفتند از سر مزار آقا مهدی زین الدین می آیند و حکم مسئولیتم را از او گرفته اند، هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است این مسئولیت تا اینجا ادامه پیدا کند و تا این حد برای گرفتن یک تصمیم تحت فشار و تردید قرار بگیرم. آن روزها در دوران نقاهت بعد از مریضی بودم. اصرار حاج حسین و سید و توسلی که به آقا مهدی زین الدین کرده بودند جایی برای مخالفتم نگذاشت. اما قرارمان بر این شد که فقط برای شش ماه بار مسئولیت پایگاه و کانون فرهنگی را برعهده بگیرم تا در این شش ماه بتوانم با کمک رفقا، جمع صمیمی بچه ها را دوباره جمع کنم و سامانی به برنامه ها خصوصا بخش رزم و عملیات و همینطور حلقه های صالحین پایگاه بدهم. و از طرف دیگر در این شش ماه بتوانیم کسی را با کمک دوستان پیدا کنیم و بار مسئولیت پایگاه را بر دوشش بیندازیم. منتها تقدیر بر خلاف تدبیر پیش رفت و هرچه گذشت، کار سخت تر شد و حالا از آن شش ماه دو سال می گذرد.

در طول دو ساعت و نیم  جلسه، سید و بچه ها هرچه از سخنان آقا در اهمیت بسیج و کار فرهنگی و تربیتی میدانستند و هرچه در حلقه ها و بحث ها یاد گرفته بودند را با بیان های مختلف برای قانع کردنم به کار بستند که رها کردن پایگاه و کانون با صد و پنجاه نفر کودک، نوجوان و جوان اجحاف در حق بچه هاست و نباید این کار را بکنم. خدا می داند پاسخ دادن به حرفهای بچه ها و استدلالهایشان، جوری که هم خدای نکرده به فرمایشات حضرت آقا تعریضی وارد نشود و هم بشود مسئله را در حدی باز کرد که استعفای من از جانب دوستان مقبول بیفتد چقدر به زحمتم انداخت. بد ترین قسمت ماجرا هم این است که رفاقت صمیمی مان با بچه ها باعث شده جوانی کنند و اینجا و آنجا بگویند با رفتن فلانی ما هم خواهیم رفت. و این یعنی دردسر و حاشیه. هم برای پایگاه و کانون، هم برای حوزه و هم ناحیه مقاومت که خیر سرمان پایگاه نمونه اش هستیم. خدایا! محمد این سه ماه چقدر شرمنده ی همه بوده است. شرمنده ی بچه های پایگاه، شرمنده ی خانواده، شرمنده مادربزرگ و خاله ها که سال به سال نمی بیندشان، شرمنده دوستان مرکز که حضورش را یکی درمیان دارند، شرمنده ی کتابها و درسهایش، شرمنده اساتید، و البته شرمنده ی خودش!

یا دلیل المتحیرین

ای همیشه مهربان ترین

بنده ی روسیاهت پای در گل مانده است، نمیداند چه باید بکند؟

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی / که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز (حافظ)

خسته......
ما را در سایت خسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9bahanehaad بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 5:09