جا مانده ...

ساخت وبلاگ

در طول این سالها که از کودکی با عکسها، خاطرات و یادگارهای شهدا انس داشته ام و همیشه در حسرت رسیدن به قافله شان روزگار گذرانده ام، هیچگاه شاید به مخیله ام هم نمیگذشت که ممکن است یک روز روی همچین صندلی ای بنشینم.

وقتی 27 خرداد خبر شهادت محمدامین کریمیان را آوردند، مثل همه ی دوستان دلم پر کشید و چشمم خیس شد. چهره معصوم محمد امین و سن کم او کافی بود تا خبر شهادتش دل سنگ چون منی را هم بد بسوزاند. گرچه چهره اش برایم آشنا بود اما فکر کردم شاید او را در فضای موسسه شان – موسسه امام خمینی ره - که گهگاه گذرم به آنجا می افتد دیده باشم یا یک همچین جایی، مثل خیلی از دوستان طلبه ی دیگر. اما نه، انگار یک آشنایی ویژه تری هم باید با هم می داشتیم. آخر چرا همه اش حس می کنم باید او را یک جایی بیش از یک نگاه گذرا و دورادور دیده باشم؟

دو روز بعد از شهادت محمد امین که مصطفی عکس را برایم فرستاد. چقدر سوختم... هیچوقت فکر نمی کردم ممکن است یک روزی روی همچین صندلی ای بنشینم. کاش حواسم بیشتر به همکلاسی هایم بود. کاش لا اقل قول شفاعتی از او می گرفتم. کاش...


پ.ن محمدامین نفر وسط ردیف دوم، 27 خرداد امسال بر اثر اصابت دو گلوله به پاها و سینه اش در حلب سوریه با روی خونین به دیدار خدا شتافت.

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
 از آخر مجلس شهدا را چیدند

خسته......
ما را در سایت خسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9bahanehaad بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 5:09